مرگ

می گویم مرگ چیز خوبی است. می گوید بس است دیگر کفر نگو. می گویم جز نعمات الهی است. جزء محدود نعمت هایی که یک روزی بالاخره همه از آن بهره مند می شوند.

با مرگ آدم ناکام یا باکام نمی شود. مرگ در است که بر بسته شدن هر نوع ناکامی آینده آغاز می شود. خیلی خوب، این زمانی بد می شود که این دنیای بعدی که از آن صحبت می کنند در وهله ی اول وجود داشته باشد و در وهله ی دوم شبیه همین یکی باشد.  که من احتمالش را کم می دهم.

پس مرگ چیز خوبی است که فقط برای اطرافیان زنده غم انگیز است. برای همین هم هست که به اطرافیان “تسلیت” می گوییم. مثلا نمی نویسیم “شخص فلانی فوت شده، برایت تسلی خاطر را آرزومندیم”

آدم ها

 دیگر عین قبلن ها درگیرشان نیست. فقط فاصله ام را با آن ها تنظیم تر می کنم. فاصله سلاح  بهتری ست، پارامترهای کامل تری هم دارد. چند وقتی ست حوصله ی آدم های جدید و یا استارت به نیو کانورسیشن با آدم های قبلی را ندارم. یعنی عملا چند وقتی ست با یک سری آدم های خاص سر موضوعات تکراری بحث می کنم، اما خوب همین ها هم زیرموضوعات جدید دارند، که به اندازه ی کافی می تواند آدم را راضی نگه دارد. اینکه یک آدم جدید مثلا در فیس بوک پی ام دهد، اعصابم را خورد می کند، برای همین هم چند دقیقه ی اول جواب نمی دهم. شاید چون می دانم حرف اکثر آن ها چیست. شاید هم چون یک سری چیزها چند وقتی ست دارند در سرم رژه می روند. دیگر جایی برای چیز جدید نیست. 

این چیزها را آدم ها نمی فهمند چون نمی توانند بفهمند برای همین هم نمی خواهم بفهمند.

تمرکزم روی چیزهای انسانی کوتاه مدت شده، در حدی که نمی توانم به تنهایی فیلم ببینم. نمی توانم یک موضوع را اینجا شرح دهم، نمی توانم روی خبر کار کنم.

فکر می کنم “من” های مختلفی وجود دارد، یکی از این من ها همین است.

رفت

دارم می رسم.

به یک دنیای گند.

مفهوم گند رو شما نمی دونید.

اونی نیست که شما می دونین.

فقط شبا برمیگردم.

شبا هم که باید بخوابم.

برناگشته برگشت تمام میشه.

تو راه برگشت می فهمم که

رفت و برگشت دست خودم ه.

کنترل ش اما نمی دونم.

 

مصلم

چیزی که مسلم ه اینه که

باید بگردی تا پیدا کنی

چیزی که مسلم تره اینه که

کسی که باید بگرده توئی

چیزی که نامسلم نیست اینه که

کسی که باید مانع شه اونا ن

قانون

قانون اینه

قبول کنیم آدم ها رو اونجور که هستن تا زندگی توانیم کرد آن طور که می خواهیم.

گشت

این منم باز

No Meaning

بعضی چیزها کم کم دارند معنی شان را از دست می دهند برایم.

وقتی جایی می بینم از عدالت، خوبی، خوشبختی، افکار نیک، گفتار نیک، کردار نیک و الخ صحبت می‌شود. تمام احساساتم در من جمع می شوند و مجابم می کنند از ته حلقم بگویم: “عامو ولمو کو”

خیلی چیزها تکراری شده اند و از بس تکراری شده اند مرده اند. گاهی فکر می‌کنم اصلن لازم است دیگر وجود داشته باشند؟ یا وجود دارد و من با آن زندگی می کنم اما حس نمی کنم؟!

پاورقی

از آدرس وبلاگ جدیدم خوشم نمی آید. همان اول که ساختم اش خوب بود، اما الان که بزرگ تر شده ام می بینم که باید عین همین وبلاگ یک مشت حرف بی معنی باشد تا جذابیت اش را برایم حفظ کند. پس تا یافتن یک ردیف حروفف باید اینجا بنویسم.

مدیا روشن است، با چهار آهنگ که هر 13مین یک بار دور می زنند. یک آهنگ اکادمی گوگوش و سه آهنگ از رستاک. یک کتاب 500 صفحه ای انگلیسی پیک نوروزی ام است که هنوز وارد قسمت های تخصصی اش نشده ام. دوست ندارم برگردم. نمی توانم این را بلند بلند فکر کنم. مادر ناراحت می شود. یاد گرفته ام هر چه مادر را نگران می کند به زبان نیاورم. می پرسد ناهار چه خورده ام، می گویم چلو کباب، چند ثانیه بعد صدای غرغر شکم ام را می شنوم.

داشتم می گفتم که دوست ندارم برگردم. نه فقط به خاطر اینکه هیچ جا خانه نمی شود. به خاطر اینکه آن جا آدم هایی که اینجا دارم را ندارم. افکاری که این جا هستند، آن جا لااقل من سراغ ندارم. اینکه بچه های خوبی هستند دلیل نمی شود آن طوری باشند که هم زبان من شوند. به قول رستاک، دنیای ما اندازه ی هم نیست. خیلی وقت ها توی شبکه های اجتماعی یک مشت آدم این چنینی دور آدم جمع می شوند، اما عوض اش کمی آن طرف خروار خروار یوزر می توانی پیدا کنی که نمی شناسی شان اما می توانی کلی چیز جدید ازشان یاد بگیری، که دیگر کلیشه ای زندگی نمی کنند، کلیشه ای حرف نمی زنند، اگر اهل یک کاری نباشی می فهمند چیزی وجود دارد به اسم “نوع تفکر” و به “ناآگاهی” در آن زمینه مربوط نمی شود. یوزرهایی که هم شادی هایت را می فهمند و هم بی حوصلگی هایت را و دیگر مجبور نیستی همیشه جلوشان لبخند بزنی. یک مشت از این یوزرها حتی عکس شان هم ندیدی، هیچ صحبتی هم باهم نداشتید اما هم را می فهمید و می فهمید که می فهمید. یک مشت دیگر هم پریده اند بیرون و برایت وجود خارجی پیدا کرده اند. این ها معمولا کسانی هستند که همیشه یک چیز جدید در حرف ها، رفتارهایشان وجود دارد که می توانی لااقل برایت تکراری نمی شوند. دوست وقتی برایت تکراری شد، وقتی اطلاعات جدیدی نداشت، وقتی به بداهه گویی رسید، دیگر توجه ات ازش صلب می شود، درست مثل همین چهارتا اهنگی که دیگر توجهی بهشان ندارم. پس در مجموع زندگی در آن جا برایم آن هیجان هایی که می خواهم را ندارد.

این پست را می گذارم، مدیا + کتاب + سایر پنجره ها را می بندم و می روم که بخوابم و از فردا محکم بچسب ام به پیک نوروزی ام.

Back

بچه ها سایت ساختن و از من خواستن توش مطلب بذارم، آمده ام مطالبی که دارم و ندارم را چک کنم. کلی مطلب داشتم. یک فولدر  دارم به اسم “وبلاگ” یک فولدر به اسم “یوزد” داخلش بود برای مطالبی که در وب گذاشته شده. و کلی مطلب دیگر که هنوز آن یوزد مانده و هرگز آن ها را کسی جز خودم نخوانده. با خواندن مجموع این ها سیر فکری ام را دوباره بازیافتم. افکاری که احساس می کنم چند وقتی است ازشان دور افتاده ام یا شاید لازم بوده دور بیوفتم یا شاید این یک روند عادی همه ی زندگی هاست، که یک روزی افکاری که روزها و ماه ها درگیرشان بودی، را خیلی راحت فراموش کنی. بعضی جملات و افکار برایم جالب یا حتی جدید بود. احساس می کنم دلم برای آن روزها تنگ شده، کم کم دارم به این نتیجه می رسم که در بعضی چیزها خودم را محدود کرده ام. مثلا برای اینکه هرگز برای گذشته ناراحت نشوم و غصه نخورم، سعی می کنم کمتر کنکاش شان کنم. یاد چت های نیمه شب برای یافتن پاسخ سوال های ذهنم، یاد وبلاگ هایی که نیمه شب زیر و روویشان می کردم، که جزء بهترین یادهایم هستند. وبلاگ هایی که با آن ها بزرگ شدم.

روی طبقه ی دوم تخت خواگاهی واقع در یکی از آن همه بلوارهای یکی از شهرهای یکی از کشورهای کره ی آبی نشسته ام و صدای حرف بچه ها از توی هال می آید و گاها یک تیکه ای می اندازند و می خندند و من در قطاری ام که به گذشته می رود. احساس می کنم الان علت استفاده ی زیاد نویسنده ها از قطار را می فهمم. با قطار طولانی بودن مسیربیشتر احساس می شود، طولانی بودن مسیر را از توی حلقم احساس می کنم که به ته روده هایم منتهی می شود. با آرامشی که در قطار است بیشتر و بهتر می شود فکر کرد، به همه چیز و همه جا و همه کس. در حالی که خودت هستی.

خیلی وقت بود تصمیم داشتم در وبلاگم ننویسم. حالا که دیگر گودر به رحمت خدا رفته، دوست دارم بنویسم تا بعدها این روزها یادم نرود. یادم نرود که با این 11 آدم در واحد شماره ی 6 طبقه سوم چه روزهایی داشتیم و در رفتارم با آدم ها چه تاثیری داشتند و چه چیزها را یاد گرفتم و چه چیزهایی را نتوانستم تغییر بدهم و بعد از این چند ماه هنوز در رفتار طولانی مدت و نزدیکم با آدم ها مشکل دارم. دوست دارم بنویسم تا بعدها یادم بیایید در دانشگاه چه چیزهایی یاد گرفتم در حالی که چه تصوراتی داشتم. ما همه جا داریم زندگی می کنیم.

قبلا یک وبلاگ برای روزان دانشگاه ساخته بودم، شاید از این به بعد آن جا نوشتم، شایدم هم همین جا، شاید هم نوسانی کار کردم.

آگست

خنکای شبی تابستانی بود و میز دایره ای کوچکی رو تراس. دو فنجان قهوه ی داغ جلوی هر کدام شان دست به کمر نشسته بود. نور به حدی نبود که بتوانند چشم های همدیگر را ببینند. نیازی هم نبود، آن دو اصلا به هم نگاه نمی کردند. یکی راست و اتو کشیده رو به باغچه نشسته بود. روبه رویی اش اما داشت روی میز وَر می رفت. لپ و گونه اش کف دست راست اش گذاشته بود انگشت هایش بین موهایش پنهان شده بود، فکر می کردی به میز آویزان شده و با دست چپ اش قهوه اش را مدام قاشق می زد.

– با انگشتانش یک مشت مو را گرفت و پایین آورد و دوباره انگشت ها برگشتند سرجای اولشان، کف دست اش لپ اش را تا حدی بالا برده بود که چشم راست اش نیمه باز بود: شاید هم خدا خواسته اینجور بشه.

 –  هنوز راست نشسته بود، پوز خندی زد: هه! .. خـُ …دا…س

– هوم؟

– جدی تر شد: روش حساب باز کرده بودی.

– اوهوم… با دست چپ اش به برگ های توی باغچه اشاره کرد: اینا هم میان و می رن، بین راه می ریزن. رعدوبرق هم میاد و می ره، اما وسط راه ش می زنه داغون می کنه

– همچنان راست نشسته و به برگ ها خیره بود. کم کم نزدیک بود فنجان را با دستانش خفه کند: بین “رفتن” و “رفتن” علامت مساوی گذاشتی…

– در قاشق زدن قهوه اش عجله ای نداشت: اوهوم…شاید به اون حسابِ برمی گرده.

– توصیه می کنم هرگز روش حساب نکنی

– خدا؟

– هنوز قصد خوردن قهوه را نداشت، از اول صحبت تا حالا یک اپسیلون هم از جایش تکان نخورده بود: ساعت 8…

– خودش را راست کرد، دست روی لپ اش را گذاشت روی میز، کنار فنجان. حالا دیگر جوری قاشق می زد که روی قهوه دایره های سفیدی درست شده بود، پای راستش به سرعت بالا و پایین می رفت اما به زمین نمی خورد. قاشق را از فنجان آورد بیرون، قهوه همچنان می چرخید، قاشق را زد وسط دایره ی داخل فنجان: هشت…

صندلی با صدای جیغی رفت عقب و کسی به سرعت رفت توی اتاق، همان او بود. دیگری اما همچنان صاف نشته بود. هر دوفنجان پر بود.