خنکای شبی تابستانی بود و میز دایره ای کوچکی رو تراس. دو فنجان قهوه ی داغ جلوی هر کدام شان دست به کمر نشسته بود. نور به حدی نبود که بتوانند چشم های همدیگر را ببینند. نیازی هم نبود، آن دو اصلا به هم نگاه نمی کردند. یکی راست و اتو کشیده رو به باغچه نشسته بود. روبه رویی اش اما داشت روی میز وَر می رفت. لپ و گونه اش کف دست راست اش گذاشته بود انگشت هایش بین موهایش پنهان شده بود، فکر می کردی به میز آویزان شده و با دست چپ اش قهوه اش را مدام قاشق می زد.
– با انگشتانش یک مشت مو را گرفت و پایین آورد و دوباره انگشت ها برگشتند سرجای اولشان، کف دست اش لپ اش را تا حدی بالا برده بود که چشم راست اش نیمه باز بود: شاید هم خدا خواسته اینجور بشه.
– هنوز راست نشسته بود، پوز خندی زد: هه! .. خـُ …دا…س
– هوم؟
– جدی تر شد: روش حساب باز کرده بودی.
– اوهوم… با دست چپ اش به برگ های توی باغچه اشاره کرد: اینا هم میان و می رن، بین راه می ریزن. رعدوبرق هم میاد و می ره، اما وسط راه ش می زنه داغون می کنه
– همچنان راست نشسته و به برگ ها خیره بود. کم کم نزدیک بود فنجان را با دستانش خفه کند: بین “رفتن” و “رفتن” علامت مساوی گذاشتی…
– در قاشق زدن قهوه اش عجله ای نداشت: اوهوم…شاید به اون حسابِ برمی گرده.
– توصیه می کنم هرگز روش حساب نکنی
– خدا؟
– هنوز قصد خوردن قهوه را نداشت، از اول صحبت تا حالا یک اپسیلون هم از جایش تکان نخورده بود: ساعت 8…
– خودش را راست کرد، دست روی لپ اش را گذاشت روی میز، کنار فنجان. حالا دیگر جوری قاشق می زد که روی قهوه دایره های سفیدی درست شده بود، پای راستش به سرعت بالا و پایین می رفت اما به زمین نمی خورد. قاشق را از فنجان آورد بیرون، قهوه همچنان می چرخید، قاشق را زد وسط دایره ی داخل فنجان: هشت…
صندلی با صدای جیغی رفت عقب و کسی به سرعت رفت توی اتاق، همان او بود. دیگری اما همچنان صاف نشته بود. هر دوفنجان پر بود.
آخرین دیدگاه ها